کوه میداند...

ساخت وبلاگ

نمیدانی چه تنها میشود کوهی
که برف پیری اش یکدست میپوشد.
و زیر زیرپوش روشنش
رویای بیمار گلی را می شکوفاند.
نمیدانی چه جاری میشود از چشمهایش تا_
_ببینی رقص جوباری که می خواند:"بهار آمد،بهار آمد".
ولی او خوب میداند
خزان خواهد رسید و می زمستاند خوشی ها را،
و می آتشفشاند در رگ بیطاقت خشکیده اش
نوای کورنایِ ناله ی ، "ای کاش، آه، ای کاش".
چه را می جوشد این بی تاب ؟ می فواردش در خود؟
درختی پروریده بر تن اما باد
با لباس برگ میرقصد و می عریاندش در دامن هر روز
چه بی تابانه برگش برگ ، می کَنَد جان می دهد بر باد.
نمیدانی که از هر سخره میروید گل سنگی
غروبانیده امیدی، طلوعانیده فردایی
چون شبش ، شب تیره تر بی ماه، می جزرد تمام سنگهایی را که غمگینند.
صبح می مدّد
سربالای پشتش را
خودش را میکشد تا دره ی تکرار، هی تکرار
سایه جا مانده در دهان غار.
۳۱شهریور ۱۳۹۹
تهران

نوشته شده در دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ساعت 0:12 توسط محمد رضا رحیمی| |

اسفند...
ما را در سایت اسفند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hoshidar بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 17 فروردين 1400 ساعت: 6:51